به میدان آزادی که میرسد دیگر رمقی برایش نمانده، خسته از رفت و آمد سخت و طاقتفرسای مسیر دانشگاه به منزل(چیزی در حدود 60-50 کیلومتر از کوهپایههای بیابانی جاده ساوه تا ازدحام و شلوغی آپارتمانهای غرب تهران)؛ فاصلهای که میبایست هفتهای 3بار طی میکرد. ساعت7 غروب سوزناک یک شب زمستانی است.
ته کیفش را یکبار دیگر وارسی میکند. مجبور است به خاطر تامین مخارج سنگین هزینه دانشگاهی تا میتواند از هزینههای ایاب و ذهاب که لااقل در اختیار اوست بکاهد به همین خاطر از ضریب امنیت خویش میزند و تاکسی دربستی را از گزینههای پیشرو برای رسیدن به منزلش حذف میکند. به سراغ ترمینال اتوبوسها میرود ولی از ازدحام مردم در آن شلوغی متوجه میشود که خیلی دیر میشود و انتظار در صف اتوبوس آن هم در آن موقع شب از وی ساخته نیست مضاف بر اینکه ممکن است اصلا اتوبوس نیاید. بر به ناچار از فرط خستگی و برای رهایی از علافی و سرپا ماندن تصمیم میگیرد سراغ خطیهای مسافرکش برود. پسرجوانی مرتب فریاد میزند «پونک پونک یک نفر»، سوار میشود.
داخل ماشین 2 نفر دیگر نشستهاند. لحظاتی بعد شخصی که جلو نشسته خطاب به راننده میگوید: «آقا بیا بریم» و به دستور شخص دست و دلباز ولخرج راننده دنده را چاق میکند و مثل لجن زیر موازییکهای لق شده که با پا گذاشتن، یکباره به بیرون میجهد پیکان درب و داغان از جا میکند و حرکت میکند به سوی مقصد. نفری که بغل دستش نشسته کمکم خود را به او نزدیک میکند و دختر بیچاره به محض اینکه متوجه غرض شیطانی او میشود ابتدا سعی میکند بیصدا در آن تاریکی شب خود را هرچقدر میتواند به درب ماشین بچسباند.
سپس شروع به اعتراض میکند و سعی میکند به راننده و نفر جلویی بفهماند که عقب دارد اتفاقی میافتد. وحشت ودلهرهاش زمانی زیادتر میشود که چهره راننده را در حالیکه لبخند تلخی بر لب دارد و در سایه روشن آینه جلویی که اسکلتی به آن آویزان است میبیند که با گفتن «هیس» و فشار آوردن به پدال گاز از او میخواهد که ساکت باشد.
همان موقع نفر جلویی برمیگردد. به محض دیدن خراش وحشتناکی که از بقایای شرارت روی صورتش به جا مانده دخترک بیچاره به لرزه میافتد و سعی میکند هر طور شده از اعماق وجودش جیغ بلندی بکشد ولی نوک تیغه چاقوی براق و وحشتناکی که نفر کناری زیر گلویش میچسباند زبانش را بند میآورد. احساس میکند دیگر همه چیز برایش تمام شده (به راستی کلمات و حروف در ایجاد حس و خلق فضا و به تصویر کشیدن آن لحظه دهشتناک حقیر و کوچکند). به یاد آوردن آن صحنه شوم اعصاب هر خوانندهای را طبیعتا به چالش میکشد، چه رسد به آهوی بیپناهی که در آن تله تاریک و شوم به ناگاه تمام هستی خویش را به دامی گرفتار میبیند که گریز از آن تا آخر دنیاست و تمامی ندارد.
یک آن ته این فاجعه مرگوار جلوی نظرش مرور میشود تا عمق بیآبرویی و سرزنش تا مرز بدنامی تا پایان حدیث نام و ننگ. باید حداکثر تلاشش را بکند. زیر چنگال قوی و گریزناپذیر ناجوانمردی بدسرشت تا میتواند دست وپا میزند و زمانی که دیگر رمقی ندارد و کاری نمیتواند بکند در ته مانده سیاه امیدش دلخوش میکند به عبور سایه روشنهایی که از عبور پرسرعت ماشینها از جلو ساختمانهای بیرون شهر به چشمش میخورد و انعکاس صدای چرخهای ماشینهایی که بیاعتنا از کنارش به سرعت عبور میکنند.
ماشین به سرعت از پیچوخمهای بزرگراههای تاریک و بیاحساس میگذرد و دخترک بیکس و بییاور سعی میکند تا در آخرین تلاشهایش درحالیکه صورتش زیر چنگالهای بیرحم صیاد روی صندلی عقب فشرده شده کسی یا چیزی را متوجه مسلخ خویش کند اما دریغ و درد؛ سایه روشنها بهسرعت از جلوی نظرش میگذرند و سیاهی بیپایان بیابان و سایههای شوم درختان پارک جنگلی به او میفهماند که دیگر کار از کار گذشته است و دیگر هیچ صدایی بهجز صدای خاموششدن گوشخراش ماشین بههمراه قهقهه و خندههای پیروزمندانه آن شروران به گوش نمیرسد.
رسیدهها چه غریب و نچیده میافتند
به پای هرزه علفهای باغ کال پرست
بهراستی چه سود از بیان و شکافتن این واقعه جگرخراش، زمانی که قرار باشد در نهایت، خوانندگانی چند با تکاندادن سر و اکتفا کردن به افسوس، روزنامه را کناری بیندازند و دوباره روز از نو و روزی از نو و شاهد تکرار این فاجعه دردناک در صفحه حوادث روزنامهها که به کرات اتفاق میافتد باشیم. آیا وقت آن نرسیده که چارهای اندیشید؟
بهنظر میرسد نقص قوانین بازدارنده و مجازاتهای کم و بیاثر برای عاملین اینگونه جرائم در کشور ما باعث شده که در هر زمان هر کس اراده کند بتواند با نقشهای ساده بهعنوان مسافرکش شخصی دست تعرض به ناموس و آبرو و هستی مردم بدون ترس از عواقب آن دراز کند. متأسفانه یا خوشبختانه این درحالی است که در گوشهای دیگر از این دنیای شلوغ و بهظاهر بیدر و پیکر در همین صفحه حوادث روزنامهها خواندیم «خالق پیانیست در زندان» که در شرح آن آمده است رومن پولانسکی، کارگردان سرشناس لهستانی و خالق فیلم بهیادماندنی پیانیست که موفق به گرفتن جایزه اسکار هم شده درحالیکه در زوریخ سوئیس برای اخذ جایزهای از جشنواره، خود را مهیا کرده بهجرم آزار جنسی و تعرض که در سالهای پیش در کشورش انجام داده و تحت تعقیب پلیس بینالملل بوده ، توسط همین کشور سوئیس دستگیر و راهی زندان میشود و ظاهراً تلاش همکارانش برای خلاصی وی از زندان و گریختن از مجازات بیاثر مانده و دولت سوئیس تصمیم دارد وی را تحتالحفظ به دولت آمریکا برای تحمل کیفر که گویا 55 سال است تحویل دهد تا به مکافات عملش برسد. به امید روزی که عدالت در سراسر جهان برقرار شود.